به گزارش خبرنگار ورزشي مشرق، در يادداشت وبلاگ حسين شاهمرادي مطلبي منتشر شده که متن آن را در زير مي خوانيد. اين نوشتار و مطالبي مانند اين که ناشي از وقايع اخير در ورزشگاه آزادي تهران و ورزشگاه فولاد شهر اصفهان است، در پايان موجب تاسف و حيرت مي شود که چگونه ممکن است در جمهوري اسلامي ايران، چنين برخوردي با گروهي دانشجوي عدالت خواه صورت گيرد که هدفي غير از بلند نگه داشتن پرچم اسلام و اهل بيت ندارند. اکنون نيز وجدان ملت در انتظار وعده مسئولان در برخورد با عوامل اين اتفاقات ناگوار است که اميدواريم با اطلاع رساني دقيقي همراه باشد.
متن اين نوشتار که گزارشي مستند از وقايع تکان دهنده روزهاي اخير است را در زير مي خوانيد:
براي حمايت از مردم بحرين و بيداري اسلامي و استفاده از فرصت رسانهاي که ورزشگاه و حضور تيم الهلال عربستان در اختيارمان قرار ميداد، براي بازي سپاهان-الهلال به ورزشگاه فولادشهر اصفهان رفتيم.
نکته جالب اول اين بود که قبل از ورود، همه را مي گشتند اما کساني را که ريش داشتند يا قيافه شان به بسيجي ها مي خورد و ... به شکل ويژه مي گشتند. گويا که دزد ديده اند.
پرچمي غير از پرچم زرد و پرچم ايران مجاز نبود که به داخل ورزشگاه ببري. اما هر کسي به هر نحوي که مي شد، پرچم ها را به داخل آورد. يکي گذاشت داخل جوراب، يکي داخل کفش، يکي زير کمربند و خلاصه به هر شکل که بود، تعدادي از پرچم ها را به داخل برديم.
وقتي روي سکو نشستيم، تعداد زيادي از نيروهاي انتظامي دورادور ما ايستادند. ما هنوز نه شعاري داده بوديم و نه پرچمي از جيبمان در آورده بوديم. خلاصه سمت چپ، راست، بالا و پايين سکوي ما پر شده بود از نيروي انتظامي. آمدند از تک تک بچه ها فيلم برداري هم کردند و عکس هم گرفتند و به خيال خودشان اغتشاش گران را شناسايي کردند...
نيمه اول، با تمام قوا تيم سپاهان را تشويق کرديم.
نيمه اول که تمام شد، بين دو نيمه، پشت ميکروفون ورزشگاه اعلام شد که ناصر حجازي، دروازبان اسبق تيم ملي ايران، مريض احوال است و از تماشاگران خواستند که براي سلامتي اش دعا کنند و صلوات بفرستند.
نيمه دوم، من بعنوان ليدر شعارها از جا برخاستم و پشت به زمين و رو به تماشاگران شروع به شعار دادن کردم و بچه ها هم تکرار مي کردند. نيمه دوم هم تا دقيقه 60، فقط سپاهان را تشويق کرديم. از دقيقه 60 به بعد، شعارهاي حمايت از مردم بحرين هم به شعارهايمان اضافه شد. ابتدا کل شعارمان فقط ياعلي و يازهرا بود. بعد شعار "اين گل اول ما/ هديه به بحريني ها" سرداده شد.
يک افسر نيروي انتظامي آمد و مچ دست مرا گرفت و به کناري برد و سعي کرد که مرا بترساند. گفت: شما داري اينها رو تحريک ميکني و اگه اينا شعار سياسي دادند و اغتشاش ايجاد شد و ... پدرتو در مياريم و از اين ...! من گفتم که ما شعار بدي نداديم. همانطور که شما حق داريد از مردم بخواهيد که براي ناصر حجازي دعا کنند، ما هم حق داريم به همين مردم و رسانه ها يادآوري کنيم که در بحرين دارد جنايت صورت ميگيرد. خلاصه اين که به او قول دادم که شعارهاي "بد" سر ندهم. برگشتم و شروع کردم به ادامه شعارها: "بحرين حرَّ حرّا". دقايقي بعد يک افسر ديگر آمد و اين بار اين يکي سعي نکرد که مرا بترساند، بلکه سعي کرد مرا متنبه کند که کارمان اشتباه است. مي گفت: ببين اگه شما اين کار رو بکنيد، سپاهان رو پنج تا بازي محروم مي کنند و شش امتياز ازش کسر مي کنند و ...! به اين يکي هم قول مساعد دادم که شيطنت نکنيم. برگشتم و دوباره شروع کرديم به سردادن شعار هاي بد.
اين را در پرانتز داشته باشيد که هر وقت، هر کدام از بچه ها، پرچمي از بحرين، از جيب در مي آورد، سربازان نيروي انتظامي که ديگر بين بچه ها ايستاده بودند، مانند ... پرچم را از دستش مي قاپيدند.
خلاصه تا پايان کار، چندين نفر آمدند و از من خواستند که شعار بد ندهم و من هم به همه آنها قول مساعد دادم که شعار بد ندهيم. (و صد البته که تعريف آنها از "بد" با تعريف ما از "بد" فرق داشت.)
دقايق پاياني بازي بود که بچه ها شعار "سپاهان زلزله/ آل سعود قاتله" را سر دادند و همين طور که پيش ميرفت، بر بي ادبي و ... نيروهاي انتظامي افزوده مي شد.
دو دقيقه به پايان بازي مانده بود که تصميم گرفتيم که براي جلوگيري از درگيري احتمالي، ما زودتر خارج شويم. من در همين حين ديدم که چند نفر از افسران نيروي انتظامي مرا نشان کرده اند. يکي از بچه ها هم که از پيش آنها مي آمد گفت تو از اين طرف فرار کن. دستور داد دستگيرت کنند. وقتي ديدم دارند مي آيند، راهم را کج کردم که از اين طرف جيم شوم. ديدم سه افسر هم از اين سمت راهم را بستند. القصه! ما را بازداشت کردند.
مرا که داشتند مي بردند ديدم که برخي از طرفداران سپاهان به بچه هاي ما حمله کردند و درگيري شد.
مرا از محل دور کردند به سمت مقرشان بردند. در راه اين مامور نيروي انتظامي همه جور فحشي نثار ما کرد. دستم را پيچانده بود، و نميدانم چطور تا کرده بود که من فکر مي کردم دستم از سه چهار قسمت تا شده است. درد زيادي در ناحيه مچ و کتف احساس مي کردم. به افسر گفتم آقاي محترم من خودم هرجا که بخواهيد مي آيم. هيچ ترسي هم ندارم. يا مرا دست بند بزن يا مثل آدم مچ دستم را بگير تا بيايم. گفت: خفه شو {بــــــوق}! به بغليش گفت باتومتو بده. حرفش را با باتوم هم بهم زد. خلاصه. مرا به حالت رکوع به پيش ماشين زرهي بردند. افسر به من گفت: حالا ديگه پرچم بحرين به ورزشگاه مياري؟؟ پدرتو در ميارم! در جوابش گفتم اگر هم آوردن پرچم جرم باشد، باز هم من مبرا هستم. چون من پرچمي نداشتم. (و حقيقتا هم نداشتم. من فقط يک پرچم ايران در دست داشتم) گفت: نداشتي مرتيکه؟ پس اين چيه؟ دست کرد توي جيبش و يک پرچم بزرگ را از جيبش خارج کرد. گفت: اين را از تو گرفته ايم. گفتم: کي گرفته؟ گفت: من؟ گفتم: تو؟ کي گرفتي؟ گفت: همين الآن! شاهد هم دارم. اينها همه شاهدند. مگه نه؟ بقيه افسرها هم گفتند: آره ما شاهديم. گفتم خب برو تا بريم. من سعي کردم که تا اينها حواسشان نيست من هم دست به پرچم نزنم که بعد بتوانم کار را به انگشت نگاري بکشانم. خلاصه ما را با کتک و فحش و ... به پاي ماشين بردند.
در اين گير و دار هر يک از افسران که مي رسيد و مرا مي ديد، چند فحش چارواداري بهم مي داد و به اين يارو که افسار ما در دستش بود، ميگفت اين همون ليدرشونه. {بـــــــــــوق}ش کنيد مرتيکه ي {بـــــــــوق} را و ميرفت. من هم ميخنديدم.
بيسيم زد به رئيسشون! جناب سرگرد، ليدر اصلي اغتشاشات بازداشت شد و تحت کنترله. اون هم مثل اينکه گفت ببريدش!
آمد گفت: هرچه داري بريز اينجا. من دست بردم توي جيبم يک تسبيح و يکي دو اسکناس پاره و پوره از جيبم در آوردم. گفت: گوشيتم بده. گفتم: ندارم. گفت: ميگم گوشيتو بده. گفتم: هرچي تو جيبام هست برا تو! چيزي ندارم. خيلي جالب بود. هي ميخواستن يه کاري کنن که من بترسم و التماس کنم. من هم ميخنديدم. آخه دو سه نفري رو گرفته بودن که گريه مي کردند و التماس مي کردند. گفت: کاري به سرت ميارم که حداقل پنج شش ماهي آب خنک بخوري. اينو که گفت من هري زدم زير خنده. اونم يک کشيده خرجم کرد. گفتم: نزن برادر! خلافه. گفت خفه شو {بـــــــوق}! يارو توي ماشين به من مي گفت: خاک بر سرت، تو مملکت خودمون اين همه مشکل و معضل وجود دارد آن وقت توي شکم سير آمده اي و از بحرين حمايت مي کني؟ و همين طور فحش ميداد. به او گفتم: اخوي شما خواهشا تحليل سياسي نکن. شما همون فحشتو بدي من راحتترم.
دائم منتظر بودم که بالاخره يک آدم زبان فهم پيدا بشود و از من بازخواست کند و من هم جواب بدهم و من هم از او سوال بپرسم و خلاصه استدلال کنم. آن هم وقتي ببيند که حق با من است، رهايم کند. اما زهي خيال باطل!
گفت برو بالا! يکي از اين ماشينهاي زرهي که مانند قفس هستند و براي حمل مجرم از آنها استفاده مي شوند، آمده بود. رفتم بالا. دو معتاد و يک جيب بر و يک بنر دزد هم در ماشين بودند. جمعه پنج نفر بوديم. در همين حين، يک نفر از همين آقايون نيروي انتظامي با لباس شخصي رسيد. گفت کوش؟ گفتند اينه. گفت بيا پايين. رفتم پايين. يک کشيده ناقابل خرج تاديبم کرد. گفت: حالا برو بالا! من هم نيشخندي معنادار زدم و سوار شدم.
ماشين راه افتاد. از وسط شلوغي داشتيم به بيرون مي رفتيم که ناگاه يکي از رفقا را ديدم. صدايش کردم. ماشين ايستاد. گويا گفته بودند کمي صبر کنيد. ماشين که ايستاد اين رفيق ما جلو آمد، گفت تو اين تو چيکار ميکني؟ گفتم من رو بعنوان ليدر اصلي اغتشاشات گرفته ن و دارن مي برن. تو فقط اطلاع داشته باش که من کجام! گفت باشه. آن بنده خدا هم رفت و اطلاع رساني کرد. ماشين ما هم ميخواست صبر کند تا همه مردم بروند و بعد راه بيفتد. خلاصه بقيه اش ديگر بماند که بالاخره چگونه بعد از کلي منت و فحش و ... آزاد شديم.
حال حرف ما اينست که چرا آن وقتي که بازيکنان تيم ملي فوتبال بحرين در پايان بازي ايران و بحرين، پرچم عربستان را به اهتزاز در مي آورند، AFC کاري به کسي ندارد اما اينجا که تماشاگران و نه بازيکنان قرار است شعارهايي در حمايت از بحرين بدهند، قضيه مشکل دار ميشود.
چرا وقتي سکوي کناري ما فحش خواهر و مادر را نصيب بازيکنان الاتحاد کرده است، بي اخلاقي و شعار بد نيست اما شعاري که عليه آل سعود و نه بازيکنان الاتحاد داده مي شود جرم است و شعار بد است.
ما نميخواهيم که امتيازي در اختيار ما قرار بگيرد که براي بيداري اسلامي کاري بکنيم. تنها چيزي که ميخواهيم اينست که لطفا با ما هم همان برخوردي را که با آن لاتي که درسکوي بغلي فحش ناموس به اين و آن ميدهد داريد، داشته باشيد.